
روز دوم سفر به قره باغ
فرودین ۱۳۹۵
حسین علی محمدی
صبح از خواب بیدار شدیم و با مهدی یک صبحانه عالی خوردیم،کله پاچه ایرانی و حلیم کنسروی که همراه داشتیم.
این سفر واقعا با وجود مایا همسر اهل چین مهدی رنگ و بوی جالبتری گرفته….
غذاهای جالب چینی و یک انسان بدون دغدغه و حاشیه که فارسی نسبتا روان نیز صحبت میکند.
راه افتادیم و با سرچ فراوان و گوگل به مجسمه های بزرگ مادربزرگ و پدربزرگ و یا همان نمادهای معروف آرتساخ یا همان قره باغ رسیدیم،مجسمه ها سال ۱۹۶۹ ساخته شده اند.
شاید بتوان گفت معروفترین نماد قره باغ هستند.
به یک سوپر مارکت رفتیم برای چنج دلار ولی قبول نکرد و یک مرد با یک ون کوچک ما را راهنمایی کرد تا داخل شهر و یک صرافی کوچک که ریت بالاتری حتی به نسبت بانک ها داشت که با هر ۱۰۰ دلار ۴۷۶۰۰ درام به ما پرداخت نمود.
هنوز انسانیت و مسئولیت پذیری اینجا هست.به سمت شوشی راندیم،شهری که حسابی خون دیده است.در مسیر ناهار را صرف کردیم.
وقتی وارد شوشی شدیم انرژی عجیبی ما را گرفت،غم بزرگی حس میشد و حتی سروش پسر ۸ ساله مهدی که خیلی هم فعال و شیطون هست ساکت و آرام شد…
همه جا غم جنگ حس میشد،در ابتدای شهر به یک گالری رفتیم،یک گالری هنری تازه ساز که زیبا بود و جالبتر اینکه سبزه نوروز همه جا بود.
به داخل شهر رفتیم و خیلی از نقاط حس غم دارد،خیلی از ساختمان ها خرابه هستند و بسیاری از مردم داخل حلبی زندگی میکنند و بسیاری از ساختمان ها هنوز جای گلوله ها را دارند.
امروز شب عید پاک ارامنه است.در بیرون همان گالری یا موزه یک پارک و شهر بازی کودکان بود که مخروبه شده بود و مشخص بود زمانی کودکان زیادی با هم بازی میکردند و شاید فردایش دیگر در این دنیا نبودند….
حس این شهر غریب و سخت است و بوی جنگ و خونریزی می دهد…
شوشی سه مسجد شیعه داشته و یکی را بازدید کردیم ،تقریبا در حال ویران شدن بود،قبرها نوشته و شعر فارسی داشتند و سر در مسجد به احادیث امام صادق مزین شده بودند.
به سمت کلیسای اصلی شهر رفتیم و مراسم بود،بیرون آمدیم و یک خانم و آقای ایرانی را دیدیم که آقای امیرخانیان اهل تهران بود و از ارامنه تهران که می گفت از سال ۱۹۹۲ که شوشی آزاد شد به شوشی هر سال سفر میکند به اتفاق همسرش…
اطلاعات خوبی از ایشان گرفتیم و برایش جالب تر این بود که ما در اینجا چه میکنیم و چرا در ایروان به خوش گذرانی نپرداخته ایم و وقتی از سبک سفرهایمان و ایده هایم گفتم تازه متوجه شد که سبک سفرهای ما چگونه است و اینکه به دنبال دیدن و رفتن هستیم ،اهل سکون نیستیم
دنیا نادیده های زیادی برای ما دارد و ما باید به آن ها برسیم….سفر جزئی از وجود من است و روزی که نتوانم سفر بروم یعنی مرگ من….
شام در یک رستوران کوچک و با یک کباب عالی صرف نمودیم و از طریق دوست خوبم آرتور شادباش عید ارامنه که زادیک شنورهاور بود را یاد گرفتم(ارتور ایران بود و از طریق تلگرام پرسیدم) و به برخی از کسانی که دیدیم گفتیم که خیلی خوشحال میشدند….
ارامنه عزیز عیدتان مبارک… زادیک شنورهاور…
البته با مهدی به یک سری دره خاص هم رفتیم که با دنده کمک ماشین قابل دسترسی بود و قرار شد فردا دوباره بازگردیم…
شب در هتل آوان شوشی مستقر شدیم….
سفر جزئی از وجود من است و روزی که نتوانم سفر بروم یعنی مرگ من….
شام در یک رستوران کوچک و با یک کباب عالی صرف نمودیم و از طریق دوست خوبم آرتور شادباش عید ارامنه که زادیک شنورهاور بود را یاد گرفتم(ارتور ایران بود و از طریق تلگرام پرسیدم) و به برخی از کسانی که دیدیم گفتیم که خیلی خوشحال میشدند….
ارامنه عزیز عیدتان مبارک… زادیک شنورهاور…
توران کوچک و با یک کباب عالی صرف نمودیم و از طریق دوست خوبم آرتور شادباش عید ارامنه که زادیک شنورهاور بود را یاد گرفتم(ارتور ایران بود و از طریق تلگرام پرسیدم) و به برخی از کسانی که دیدیم گفتیم که خیلی خوشحال میشدند….
من امروز خیلی چیزها دیدم
بزرگی و عشق را در دل خانواده فقیر ارمنی در قره باغ دیدم،دیدم که هیچ نیستم ،در برابر دل بزرگ این انسان ها هیچ نیستم….
روز عیدشان وقتشان برای ما صرف شد…
در سالها جنگ و سختی و رنج این انسان ها را روز به روز با محبت تر و بی نظیر تر کرده…
دلشان دریاست…. دریا
امروز روز سخت و بدی بود،امروز فقط سکوت بودن و آن هم از نوع مرگبارش….
در طی یکی دیگر از سفرهایم در روی نقشه شهر فضولی قره باغ را انتخاب کردم و از مارتونی به سمت فضولی راه افتادم.
میدانستم که محل مناقشه و جنگ بوده ولی وقتی به فضولی رسیدم مات و مبهوت شدم….
هیچ نبود،،،، شهر یک ویرانه بزرگ بود و بس!!!!
نه صدای کودکی،نه آرزویی و نه فردایی….
جنگ همیشه بد است
عجب غم بزرگی . . .
سنگینی تو فضای این شهر دیده میشه.