سوار قطار هستیم و به آرامی این غول ١ کیلومتری ایستگاه را ترک می کند!
مسکو هر روز قطار برای ولادی وستک دارد. ما نفری ١٠٠$ بلیط برای ایرکوتسک گرفتیم. ساعت ٠٠:٣٠ دقیقه صبح سوار قطار شدیم. ۴ روز و ٣ شب تا ایرکوتسک راه است. ایرکوتسک شهر وسط سیبری است که حدود ١ میلیون نفر جمعیت دارد. مسئول پینت بال این شهر منتظر ماست. او ما را از طریق آنتون می شناسد. خانواده پینت بال همه جای دنیا هوای هم را دارند و این یک قانون نانوشته است!
چقدر لذت میبرم از این ارتباطات انسانی، فقط بهانه ای لازم است تا یکدیگر را دوست بداریم، همه این جنگها را عده ای آشنا به راه می اندازند تا عده ای نا آشنا که عاشق دوست داشتن یکدیگرند به کشتن هم وادار شوند. چقدر خوب می شد که همه حکام دنیا در یک باغ وحش کنار هم بودند و ما برای تفریح به دیدنشان می رفتیم و مابقی انسانها از کنار هم بودن لذت می بردند. هیچ خطی روی کره خاک یا مرزی برای کشوری برای دوست داشتن معنی ندارد.
شب اول را در قطار سپری کردیم. ساعت ١٠ صبح روز دوم به ایکاترینبورگ رسیدیم و روز بعد در همان ساعت از نووسیبریسک که دروازه سیبری است گذشتیم. قطار پلاس کارد در روسیه بسیار متداول است. در پلاس کارد کوپه ها باز هستند و چون عرض ریلهای روسی ١ متر بیشتر از ریلهای استاندارد اروپا (که عرض خیابانهای روم قدیم است و معلوم نیست چرا استاندارد ریلهای راه آهن شده دنیا است) بیشتر است هر کوپه ۴ تخت داخل دارد و ٢ تخت در آن طرف راه رو که جمعا ۶ تخت در هر کوپه است که دری هم کلا ندارد. درواقع یک هاستل متحرک است. همه با هم معاشرت می کنند و در طول چند روزی که در قطار هستند دوست می شوند. غذایشان را به مشارکت می گذاند اگرچه بسیار کم باشد.
آب جوش در قطارهای روسی رایگان است و همه انواع غذاهای آماده مانند نودل و پوره سیب زمینی و سوپ به همراه دارند. ما هم برای ٣ روز ۶ بسته بزرگ نودل که ظرفش کاسه پختش نیز هست با ٣ بسته سوپ و ٣ بسته پوره و ١/۵ کیلو پرتقال تو سرخ با کالباس سالامی و پنیر و ٢ جور نان گرفته بودیم. دو تخت در بالا نسیب ما شده بود که خواب در آنها نسبت به پایین ناراحت تر است. ولی کسانی که پایین می خوابند همیشه با روی باز خودشان را طوری جمع و جور می کنند که اگر بخواهید راحت می توانید کنار آنها بنشینید و از میز پایین استفاده کنید.
در این واگنها خبری از فیس و افاده های اضافی نیست همه به هم کمک می کنند و کسی را بخاطر لباسش قضاوت نمی کنند. خبری از رفتارهای از خود متشکر تازه به دوران رسیدگی نمی بینی همه یک رنگند و آن رنگ انسانیت است. چقدر لذت می برم از کنار انسانها بودن.
دی با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
به نظر می رسد این درد قدیم است!
کل مسیر تا نووسیبریسک یکنواخت است و مناظر تکراری . درخت های کاج به بلندی بیش از ٨ متر با درخت بریچ یا توس که بسیار سریع رشد می کند و تنه آن به رنگ راه راه سفید و سیاه است. چوب روسی که در دنیا معروف است از همین جا می آید و در طول این راه آهن ٩٠٠٠ کیلومتری بطور نامنقطع این درختان را میبینی که مشخصا بطور مداوم در حال کاشت هم هستند. نهالهای جدید و تنه های بریده قدیمی. تمام ساختمانهای این مناطق از چوب هستند.
تکرار می کنم ٩٠٠٠ کیلومتر راه آهن حداقل ٢ ریله. این شوخی نیست! حداقل به عرض ٢٠ متر ٢ طرف ریل درخت کاشته شده، به نظرم برای حفاظت ریل از حرکت برف توسط باد به روی ریل است. حمل و نقل ریلی در این ابعاد یک امر استراتژیک است هیچ وسیله نقلیه دیگری این کار را نمی تواندًبرای این کشور با این وسعت بنماید. ظرف ۶ روز درقطار ٨ زون ساعت از موسکو تا ولادی وستک عوض می شود. ایرکوتسک که مقصد ما هست ۵ ساعت با موسکو و ٣/۵. ساعت با تهران اختلاف افق دارد.
از روز چهارم مقداری با رد شدن از بالای قزاقستان مسیر کوهستانی می شود و کمی ریل ها می پیچند ولی مناظر همان است. نگاه کردن از پنجره به بیرون کاری خسته کننده است ولی در عوض معاشرت با انسانهای داخل کوپه که هیچ کلمه ای نه از فارسی می دانند و نه انگلیسی کاریست مفرح. و البته خواب که زمان زیادی برای آن هست.
مهمانداران کوپه ما ٢ خانم میانسال بودند که یکیشان بسیار مقرراتی بود و مدام به همه تذکر می داد ولی رفتار هر ٢ با ما بسیار خوب بود و سعی می کردند به ما سرویس مناسب داده شود. همیشه با روی خوش هرچه می خواستیم به ما می دادند و در ایستگاه ها به ما اطلاع می دادند که چقدر وقت برای هواخوری داریم، روسها بسیار سیگار می کشنند و در هر توقف به بیرون برای سیگار کشیدن می روند. شبیه زندانیان که برای هواخوری به حیاط زندان می روند.
در طول مسیر تقریبا با همه واگن آشنا شدیم، حتی با مهماندار واگن بغلی هم که دختری جوان بود معاشرت کردیم همه از اینکه ٢ ایرانی این مسیر را می آیند خوشحال می شدند. چند دختر مدرسه ای از اهالی اولان اوده با چهره های مغولی نیز با ما آشنا شدند که در مورد راه و رسم سفر برایشان گفتم.
تختهای کناری ما عده ای اوکراینی بودند که از دستانشان مشخص بود افرادی اهل کار هستند نه پشت میذ نشین. یک اسکناس اوکراینی به ما هدیه داد و ما هم یک اسکناس ۵٠٠٠ تومانی به او دادیم. بعد هم به طریق عجیبی توانستم چند کلمه مفید روسی از او یاد بگیرم.
یکی از آن جملات به درد بخور در هر زبانی I love you است. در روسی خیلی شبیه ناسزا گفتن است ! ولی به هر حال این را هم یاد گرفتم!
به هر حال روز چهارم ٩ شب به وقت محلی به ایرکوتسک رسیدیم و دوستی که تا بحال ندیده بودیمش به استقبالمان آمد. چقدر حس خوبی است وقتی کسی که تا بحال ندیده ای با لهجه ای جدید نامت را صدا می کند و در چشمان پرس و جوگرش میبینی می خواهد مطمئن شود این همان کس است که به دنبالش آمده است.
و دوستی با یک چشم برهم زدن آغاز می شود!
اینم حال ما در قطار
دست نوشته زیر ره آورد این سفر است که در همین مسیر بین مسکو و ایرکوتسک نوشتم.
اگر از من بپرسید از این سفر با خودت چه آوردی ؟
خواهم گفت ٢ خط آخر همین دست نوشته:
رساله سیبری
بخش اول
مطلبی در گروهی نوشتم که دوستانم بر اساس احساست و باورهای خود برایم پاسخ هایی گذاشتند. همان مطلب و همان پاسخ ها را اینجا نقل می کنم.
فکر می کنم حداقل با ۵٠ نفر آدم از شروع سفر تا الان آشنا شدم همه با کمال میل کمک کردن به ادامه سفر من و هرکدام سهمی از این سفر دارند.
خانمی که در مترو به خاطر ما چند ایستگاه را بر خلاف مسیر خودش آمد تا مطمئن شود ما گم نمی شویم .
صاحب گالری نقاشی که برایش یک بنر نصب کردیم چقدر خوشحال شد از اینکه قبل از شروع گالری مشکلش رفع شد.
دوستی از خانواده جهانی پینت بال که همه جای دنیا همیشه هوای هم را دارند و برایمان امکان غواصی در بایکال را فراهم کرد.
١٠ها انسان خوبی که در خیابان به ما مسیر نشان دادند تا در کوچه پس کوچه های موسکو دوستم گم نشویم.
راننده ای که ٣ صبح بیدار شد تا ما را از مرز گرجستان عبور دهد و به ایستگاه قطار برساند.
مردی که در گرجستان خانه اش را در اختیار ما قرارداد و آن راننده عزیز را پیدا کرد.
حتی آن دلال ایرانی که شب در ایروان برای ما جا پیدا کرد و پول ٢ برابر از ما گرفت گره ای از این سفر را باز کرد.
ماشینی که وقتی وسط نا کجا أباد در حال راه رفتن در جاده ای بی انتها بودیم با اینکه جا نداشت سعی کرد ما را سوار کند.
راننده کامیونی که ما را در مسیر سوار کرد. چقدر از گپ زدن با کسانی که زبان هم دیگر را نمی فهمیم لذت بردیم
و راننده اتوبوسی که ما را در شلوغی شب عید به شهر مرند رساند.
و دوستانم چنین نظر دادند:
– قطعا تو همه این محبت ها رو در جای دیگه به کسان دیگه ای کردی، و مطمئنا همه این آدمها الان از کمک کردن به شماها خیلی خوشحالند.
– از بس خودت خوبی. ادما بقیه رو از دریچه چشم خودشونو قضاوت می کنند.
برایم جالب بود جملاتی ساده و پر احساس که بطور خودآگاه یا ناخودأگاه ریشه در هستی شناختی ما انسانها دارد و این ریشه در جایی عمیق تر از وجود دوستان من بلکه در تاریخ بشر دارد. پس بران شدم در ٣ روزی که در قطار سیبری نشسته ام اندکی در این باب تفکر کنم.
شاید بتوان دسته بندی های مختلفی برای جهان شناختی انجام داد. می خواهم از همین ٢ جمله بالا را مبنا قراردهم.
نام اولی را دار داد و ستد می گذارم. این شعر معروف که :
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته گفتند همان نکته شنیدند
حال که در این جهان اگر خوبی کنی خوبی میبینی و اگربدی کنی بدی، از این لحظه می بایست کلماتی بسیار تاثیر گذار بر هستی بشر را تعریف کنیم.
ابتدا خوب و بد، خیر و شر، نیک و پلشت، زیبا و زشت باید تعریف شوند که هرکدام از این کلمات هستی شناختی بشر را در طول تاریخ متاثر کرده اند. حال که متاع این بازار را شناختیم می بایست برای آن تعاریفی دقیق و قابل سنجش نیز بنماییم که بنظر می رسد در طول تاریخ هنوز بشر نتوانسته است تعاریف دقیق و قابل سنجش برای این کلمات پربها ارایه دهد و همین تفرق علت جدایی بسیاری از انسانها در هستی شناختی آنان است.
حال با فرض ارایه تعاریف دقیق و قابل سنجش (حداقل در حد فردی) نیاز به ترازو برای تعادل بین داده و ستاده خواهیم داشت.
تعادل مفهومیست که در ذات تساوی را در بر ندارد چرا که در سنجش غیرهمجنس بکار می آید. بنابراین در این بازار توازن که برذات مقایسه همجنس است کارایی ندارد. برای روشن شدن این مطلب اگر دو شی را بخواهیم از نظر وزن و واحد کیلوگرم بسنجیم به راحتی می توانیم دو شی را بر ٢ کفه ترازو بگذاریم و براساس توازن حکم نماییم. لیکن عالم تعادل ترازویی به این سادگی ندارد چرا که در هر کفه چیزی با واحدی متفاوت برای سنجش است مانند اینکه بخواهیم بگوییم حجم ١ مترمکعب هوا معادل وزن چند کیلوگرم خاک است! بگذارید مثالی ملموستر بزنم : اگر دروغ بگوییم در طرف دیگر ترازو چه باید باشد تا تعادل حفظ شود !
پس با توجه به ذات مقایسه غیرهمجنس کاری سخت تر در پیش رو داریم و آن تعریف تعادل است.
شرط تعادل در عدل است و باز با فرض تعریف تعادل (حداقل در حد فردی) کلمه ای دیگر با معنایی بسیار اثرگذار در هستی به ادبیات جهان شناختی ما اضافه می شود: و آن عدالت است.
و بس مبرهن است که عدالت بدون قاضی عادل نامیسر است.
اما انسان که در بند عالم خاک است و قید زمان و مرگ ناخواسته بر گردن اوست در طول عمر کوتاهش شاهد ناملایماتیست که ترازوی عدالت در این جهان.پاسخگوی او نیست. پس عالم دیگری می بایست باشد تا نا ملایمات بی پاسخ این جهان در آن جهان پاسخ داده شود. در انتهای صندوقچه بدبختیهای بشر امید پنهان است (اشاره به اساطیر یونان) و اوست که نجات دهنده بشر ضعیف در مقابل ناملایمات است. انسان با امید به عدالت ابدی آرامشی وصف ناپذیر یافته تا بتواند ناملایمات عالم خاک را پشت سر بگذارد.
حال که این جهان به دلیل قید زمان و مکان و ماهیت کفایت استقرار عدالت را ندارد جهانی بدون قید زمان و مکان و ماهیت و یا تکرار در همین جهان با حذف مکان و ماهیت (تناسخ) نتیجه تفکر در دار داد و ستد است و راه سوم اینکه عدالت به گونه ای تعریف شود که عدالت در این جهان کفایت نسبی نماید و کسانی که به جهان دیگر اعتقاد ندارند از این گروهند. ولی به هر حال هر ٣ گروه در دار داد و ستد ویا عمل و عکس العمل ویا علت و معلول ویا … (زوجهای مرکب مشابه) هستند.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
تا این لحظه از عمرم در این قطار در حال گذر از دل جنگلهای سیبری هنوز نتوانسته ام تصویر جهان انتزاعی که به آن باور دارم را بیان کنم. شاید دانش ریاضیم هنوز کامل نیست چراکه تنها ریاضیات است که می تواند مسایل را در فضاهای انتزاعی حل کند و تغییر فضا در آن کاری عادی تلقی می شود. برگشتم یکبار دیگر باید سر کلاس آنالیز ریاضی بنشینم.
به هرحال به چند چیز باور دارم! بدون استدلالی تا این لحظه! و شاید مسیر کمال شوق رسیدن به همین نرسیدن است.
کمی از باور بگویم. همیشه داستان آن دختر بچه ای که وقتی برای دعای آمدن باران می رفت چتر به همراه داشت را از خاطر نمی برم. ما گاهی کارهایی را می دانیم و یا انجام می دهیم ولی باور به آن نداریم. همه ما سفر می کنیم. خیلی از ما اعتقاد به خدا داریم. خیلی از ما اعتقاد داریم که خدا همراه ماست و مواظب ماست. و خیلی از ما هر روز نماز اول وقت می خوانیم تا یادمان نرود که او هست!
ولی چند نفر از ما حاضر است راه بی افتد برای زیارت عالم و خود را به او بسپارد. شاید فاصله بین دانستن و باور داشتن همین باشد.
در باور من همه هستی نشانه (آیه) است. همه چیز در یگانگیست. زوجهای مرتب نتیجه تفکر منطقی عالم خاک است برای عالمی که از ریاضیات دیگری پیروی می کند.
همه چیز یکیست، نه خیر نه شر، نه بد نه خوب. نشانه ها بطور مداوم به ما می رسند یا ما آنها را میبینیم یا نه.
—————————-
اختیار در دیدن و ندیدن است.
الباقی جبر قواعد هستی است.
من و شایان وسط مسیر زندگی در حال زیارت عالم
روزنگار سیبری
تصمیم گرفتم برای نگهداری وقایع و نه برنامه ریزی روزنگاری تهیه کنم:
٢٧/١٢/٩۴ – ۵ شنبه حرکت از تهران میدان آزادی ساعت ۶/۵ عصر به سمت مرند
٢٨/١٢/٩۴ – جمعه ساعت ٣ صبح مرند ساعت ۶ صبح مرز نوردوز – ساعت ١١ شب ایروان
٢٩/١٢/٩۴ – ایروان – خرید بلیط قطار تفلیس
١/١/٩۵ (٢٠ مارس) – ایروان شب ساعت ٩/۵ شب قطار تفلیس
٢/١/٩۵ (٢١ مارس) – شروع ویزا روسیه – ورود به تفلیس ٧ صبح – ماشین به سمت کازبگی ساعت ١١ صبح ساعت ٣ بعد از ظهر کازبگی و خواب در آنجا
٣/١/٩۵ (٢٢مارس) – ساعت ٣ صبح به سمت مرز روسیه ساعت ۴/۵ صبح ولادی قفغاز – حرکت به سمت موسکو ساعت ۶ صبح
۴/١/٩۵ (٢٣ مارس) – قطار موسکو ورود به مسکو ساعت ٨ شب
۵/١/٩۵ (٢۴ مارس) – ۵ شنبه (١ هفته) سفارت چین ملاقات با انتون شب مسکو خرید بلیط قطار ایرکوتسک
۶/١/٩۵ (٢۵ مارس) – خروج از هتل ساعت ١٢ ملاقات با انتون و قطار ایرکوتسک ساعت ١٢ شب
٧/١/٩۵ (٢۶ مارس) – قطار ایرکوتسک ساعت ٧ شب رد شدن از شهر کیروف
٨/١/٩۵ (٢٧ مارس) – قطار ایرکوتسک ١٠ صبح رد شدن از شهر ای کاترینبورگ
٩/١/٩۵ (٢٨ مارس) – قطار ایرکوتسک ١٠ صبح رد شدن از شهر نووسیبریسک
١٠/١/٩۵ (٢٩ مارس) – ایرکوتسک ساعت ۴ عصر به وقت موسکو و ٩ شب به وقت محلی
١١/١/٩۵ (٣٠ مارس) – خدا می داند!
١٢/١/٩۵ (٣١ مارس) –
١٣/١/٩۵ (١ آوریل) –
١۴/١/٩۵ (٢ اوریل) –
١۵/١/٩۵ (٣ اوریل) –
١۶/١/٩۵ (۴ اوریل) –
١٧/١/٩۵ (۵ اوریل) –
١٨/١/٩۵ (۶ اوریل) –
١٩/١/٩۵ (٧ اوریل) – ۵ شنبه (٣ هفته)
٢٠/١/٩۵ (٨ اوریل) –
٢١/١/٩۵ (٩ اوریل) –
٢٢/١/٩۵ (١٠ اوریل) –
٢٣/١/٩۵ (١١ اوریل) –
٢۴/١/٩۵ (١٢ اوریل) –
٢۵/١/٩۵ (١٣ اوریل) –
٢۶/١/٩۵ (١۴ اوریل) – ۵ شنبه (۴ هفته)
٢٧/١/٩۵ (١۵ اوریل) –
٢٨/١/٩۵ (١۶ اوریل) –
٢٩/١/٩۵ (١٧ اوریل) –
٣٠/١/٩۵ (١٨ اوریل) –
٣١/١/٩۵ (١٩ اوریل) – ٣ شنبه – پایان ویزای روسیه .
ساعت ٩ شب وارد ایستگاه قطار ایرکوتسک شدیم.
زمانی که در ایروان بودیم … صاحب هاستلی که در آنجا بیتوته می کردیم گفت در سیبری خیلی مواظب باشید روس های آنجا مثل روس های موسکو نیستند و روس واقعی و خشن هستند.ممکن است خطراتی باشد. من هم طبق معمول از این حرف خیلی خوشحال شدم. اول برای اینکه هیجان سفر بیشتر می شود دوم برای اینکه همه اینکه یک جایی مردمان بدی دارد یکی از بزرگترین غلطهای مردمان کوته بین است. این جمله همانقدر خنده دار است که خارجی ها می گویند ایرانی ها تروریست هستند!
چقدر می شود کوتاه بین بود که از روی چند تصویر تلویزیون یا چند تجربه شخصی در مورد یک ملت قضاوت نمود و من در تعجبم که ما در ایران که خودمان قربانی چنین تصوراتی هستیم همینطور در مورد ملل دیگر قضاوت می کنیم!
مثلا افغانها …. من در سفر به افغانستان فهمیدم مهمان نوازی آنها کم از ما نیست. بلکه هم بیشتر …
و من در زیارت عالم دانستم
هرچه انسانها از لحاظ مالی در فقرتر از لحاظ منش بزرگتر ….
زمانیکه در نپال بودم در منزل خانواده فقیری شب را گذراندم. صاحب خانه برای ما تنها مرغشان را سربرید و طبخ کرد … گاهی فکر می کنم آیا من حاضرم تنها داراییم را برای مهمانی که یکبار در عمرم خواهم دید و او را نه میشناسم و نه دیگر خواهم دید خرج کنم ؟؟؟!!!!
امتحان سختی است !
به هر حال ما به سیبری رسیدیم … خود این مردمان خودشان را از روسهای اروپایی جدا می دانند و خود را روس واقعی یا سیبریایی Sibir می نامند … و واقعا چنین هستند …
مردمانی ساده، بدون آلایش، عاشق طبیعت، مهمان نواز و دوست داشتنی و حتی خجالتی … هیچ یک از افاده های مردم پایتخت نشین کشورها را ندارند … محکم و سخت بخاطر طبیعت اطرافشان ولی به نرمی برگ گل … معاشرت با آنها حتی اگر زبان هم را نفهمیم لذت بخش است.
وقتی کلام برای برقراری ارتباط نیست انسان حسهای دیگرش بطور معجزه آسایی قوی می شوند … و بعد باز کلام بکار می آید. هرچه دامنه کلماتی که از یک زبان غیرمشترک که می دانی کمتر باشد راحت تر می شود معاشرت کرد.
فرض کنید هر دو طرف فقط کلمه yes را از زبان انگلیس بلد هستند. معاشرت بسیار راحت تر خواهد بود تا کسی که انگلیسی را خوب می داند و دیگری که فقط yes را می داند.
ما پس از رسیدن از موسکو و ورود به ایرکوتسک مورد استقبال دیمیتری قرارگرفتیم.
او بدنبال ما به ایستگاه قطار آمده بود و بطور عجیبی در آن شلوغی ما هم را شناختیم درحالیکه برای اولین بار بود که همدیگر را می دیدیم.
او ما را بلافاصله به بهترین رستوران شهر برد و به دستور او سالن VIP بطور اختصاصی برای ما باز شد و شام بینظیری را بعد از ۴ روز و ٣ شب در قطار تجربه کردیم.
باور کنید، اگر هزاران بار برنامه ریزی می کردیم انقدر ممکن نبود همه چیز برای ما فراهم آید.
اگر من برنامه ریزی کنم حداکثر و در بهترین حالت برنامه من با دانسته های محدودم محقق می شود! نه بیشتر !
این بار اول نیست که برنامه ام را به دست کس دیگری می سپارم و همیشه بهترین ممکن برایم پیش می آید.
برای همین است که
باور دارم … با چتری به دست!
ورودی رستوران
مهماندار با لباس محلی روسی – چقدر مهم شدیم یکهو !
اینم سالن VIP که بطور اختصاصی برای ما بازش کردند!
کم کم یخ بین ما و دیمیتری آب شد و او حتی yes را هم نمی دانست.
فردای آن شب، صبح ساعت ٩ دیمیتذی بدنبال ما آمد و با اتومبیلش ما را بدور دریاچه بایکال برد. برایمان ماهی دودی خرید و موقع خرید گفت شما پیاده نشوید با شما گران حساب می کنند.
دریاچه بایکال با آب شیرین، ماهی خاصی بنام امول Omul دارد که در واقع سوقات اینجاست. ماهی نسبتا کوچکی به طول حداکثر ١۵ سانتیمتر که آن را دودی و یا خام با پیاز می خورند. هم دودیش عالی بود و هم خامش بینظیر!
به موزه بایکال با او رفتیم. زیردریایی که تا عمق ٢٠٠٠ متری این دریاچه را رفته در جلوی موزه است. داخل موزه در اتاقی که شبیه زیردریایی بود نشستیم و از پنجره های آن بطور ٣۶٠ درجه فیلمی را که زیردریایی دم در برداشته بود را دیدیم و بطور مجازی تا عمق ٢٠٠٠ متری رفتیم و انواع ماهی های آن را دیدیم. به نظرم برخی از آنها مربوط به عصر یخبندان بودند!
سپس به استخر فکهای آبی رفتیم. در آنجا فکهای مخصوص دریاچه بایکال بودند و بسیار با هوش! بطوریکه جواب سوالات تماشاچیان را با دست زدن و علامت سر می دادند! بطور عجیبی حس کردم اینها از من روسی بهتر می فهمند!