ماهی امول دودی …. وسط تاندراهای سیبری … بازم می خوام!
و باز هم بود!
کنار دریاچه رفتیم و بر روی یخهای آن قدم زدیم. می شد حدس زد که در تابستان اینجا غوغایی برپا است! حتما باید تابستان بایکال را تجربه کنم. اساسا یکبار برای دیدن یکجا کافی نیست!
بار اول تا بخواهی بفهمی تمام شده …
شاید من خنگم !
فکر کنم برای همین بود که چندین بار طول کشید تا درس های آنالیز ریاضی و جبر مجرد و آمار ریاضی را پاس کنم،
ولی بالاخره فهمیدم!
همراه دیمیتری جوانی به نام ایلیا بود که بعدا معلوم شد قراراست که در طول ۶ روز آتی ما را بگرداند! به اتفاق به نقطه مرتفعی کنار دریاچه رفتیم که بشود عکسهای خوبی از بایکال گرفت. حدود نیم ساعتی را در شیب نسبتا تندی بالا رفتیم. در طول مسیر دیمیتری از ما خیلی جلوتر بود. ایلیا برایمان گفت که او فرمانده تانکها در جنگ چچن بوده! یک کهنه سرباز …
به بالای بلندی رسیدیم … چه منظره ای و چه سکوتی!
در آنجا حس کردم باید دستبندی که یک راهب هندو در سال گذشته در همین موقع در نپال به دستم بسته بود و برای حفظ از خطرها بود و یادگار سفری بود که به یاد مهرداد کرده بودم را آنجا و به یاد مهرداد به درختی که محل بستن روبانهای نظورات در مذهب بوداییست است گره بزنم و بار دیگر جایش را خالی کنم. خوشحالم که در این سفرهم با هم بودیم. ۳ بار با او به روسیه آمده بودم و قرار بود این سفر را هم با هم برویم که آن هم شد !
تمام روز را با دیمیتری گشتیم و کلی معاشرت کردیم. شام ما را به رستورانی برد و مومو سفارش دادیم که غذایی چینی است. خمیری که داخلش گوشت است و با بخار پخته می شود. گوشه اش را گاز می زنی تا کمی خمیر سوراخ شود و آب داخلش را اول مک میزنی و بعد بقیه را می خوری. خیلی کیف می دهد!
شب ما به یک هتل خیلی مرتب تر از مسکو رفتیم با قیمت نصف مسکو … ۱۵۰۰ روبل برای ۲ نفر.
و از همه مهمتر اینکه شلنگ دوش به توالت می رسید!
لذایذ زندگی می تواند خیلی چیزها باشد! حتی یک شلنگ ۱ متری!
صبح روز بعد ایلیا با یک مرسدس بنز مشکی بدنبال ما آمد و ما را به بایکال برای غواصی برد.
صاحب کلوپ غواصی یک غواص نظامی بود و وقتی ایلیا به او گفت من داور بین المللی پینت بال هستم خیلی ساده گفت من از پینت بال خوشم نمی آید ترجیح می دهم با تفنگ واقعی شلیک کنم! و من هم تایید کردم!
برای نظامی های جنگ دیده پینت بال شوخی هم نیست.
قرار شد اول من به زیر آب بروم. از اینکه من بشتر از ۵۰ بار غواصی کرده ام و مدرک لازم را دارم مطمئن شد و لباس های غواصی خشک Dry suite را در اختیار من گذاشت و به من کمک کرد که بتوانم آن لباسهای سنگین را به تن کنم.
به او توضیح دادم که بار اول است که در آب سرد غواصی می کنم و خاطر مرا جمع کرد که مشکلی نیست. ابتدا یک لباس یک سره مثل لباس اسکی تنم کردم و سپس لباس اصلی غواصی را که در دور دستها، گردن و پاها لاستیک آب بندی داشت. بطوریکه هیچ آبی به داخل آن نفوذ نکند. لباس غواصی خشک خودش مانند جلیقه غواصی مملو از هوا هست دارای دریچه های کنترل هواست تا تعادل زیر آب را با آن بشود کنترل کرد. یک دریجه روی سینه برای پر کردن و یکی روی بازوی چپ برای خالی کردن هوا که با جمع کردن دست بطور خودکار عمل می کرد. کارکردهای این ۲ را امتحان کردم.
و بالاخره آماده شدم! با اینکه بارها غواصی کرده ام ، این تجربه کاملا جدید است. اول غواصی در ارتفاع بالاتر از سطح دریا که اختلاف فشار هوا دارد، دوم در آب شیرین که بسیار سنگین تر است و سوم آب یخ زده و به همه اینها لباس غواصی خشک که تجهیزات خودش را دارد اضافه کنید!
و هیجان یک کار جدید که آدرنالین را در خونم بالابرده آنقدر که سرمای محیط را حس نمی کنم!
برای وزن من ۱۱ کیلو وزنه بست ولی بعدا که وارد آب شدم معلوم شد کم است و ۵ کیلو دیگر اضافه کرد تا بتوانم زیر آب بروم. جلیقه تعادل به همراه کپسول هوا را به تن کردم. راه رفتن با آن تجهیزات سنگین کمی سخت بود به خصوص که روی یخ هم باشی. به سمت حفره ای که وسط یخ کنده شده بود رفتیم لبه یخ نشستم و همراه غواص همراه به داخل آب رفتیم.
یکی از قواعد رفتن به طبیعت این است که تنها هرگز به آن نروید. و در غواصی حرفه ای این یک قانون است.
اما حال من، پس از رفتن در آب سرد در اثر هیجان انجام یک کار جدید ضربان قلبم بالا رفته بود. تنفسم کمی تند شده بود و این در غواصی خوب نیست. آرامش همیشگی و اعتماد به نفس عادی غواصیم را نداشتم.
با آن تجهیزات جدید آشنا نبودم و نمی توانستم خودم از پس خطرات بر بیایم. جالب است! فکر کنم اینها همه مال بالا رفتن سن است. فکر نمیکنم از چسبندگی به عالم خاک باشد! ولی احتیاطم بیشتر شده! ایکاش این تجربه را در ۲۰ سالگی می کردم! آب صفر درجه صورتم را می سوزاند و تنفسم تندتر می شود. به هرحال به زیر آب رفتم … کمی طول کشید تا خودم را پیدا کنم.
بالای سرم یخی به قطر ۲ متر بود و بر خلاف غواصی در آبهای گرم هر جایی امکان بالا آمدن اینجا نیست. در ضمن آب هم به دلیل نبودن املاح سنگینتر است. حرکت بسیار سخت تر و انرژی برتر است. تا عمق ۶ متر پایین رفتیم ضربان قلبم بالاتر رفته بود و تنفسم تندتر. این علامت خوبی نیست به غواص همراهم علامت دادم که به بالابرگردیم. تا سوراخ خروج راه طولانی بودو باید خودم را کنترل می کردم.
سعی کردم ضربانم را پایین بیاورم و تنفسم را کنترل کنم. تا به دریچه خروج برسم. اعتراف میکنم کمی سخت بود ولی کاری نمیشد کرد. و باید به دریچه خروج می رسیدم. به روی آب برگشتم. کمی در روی آب معلق ماندم تا تنفسم به حالت عادی برگشت و برای بار دوم به زیر آب رفتم. اینبار آرام تر عمق را زیاد کردیم و این بار آرام تر بودم و تنفسم عادی بود.
توانستم میگوهای زیر آب را ببینم و کمی با آنها بازی کنم. اینبار تا ۸ متر پایین رفتم ولی باز ضربانم بالا رفت و علامت بالا رفتن را دادم. به روی آب برگشتیم و یکی از تجربه های بی نظیر این عمر کوتاه را کردم. بار دیگر اگر گذرم به اینجا بی افتد حتما باز این کار را می کنم. با آرامش بیشتر!
بنظر زنده ام هنوز!
بعد از من شایان به زیر آب رفت و این تجربه کم نظیر را کرد
اینم شایان درحال اکشن
بعد از غواصی به ایرکوتسک برگشتیم و دوست ایلیا بنام کنستانتین هم به ما پیوست. کنستانتین انگلیسی بهتری بلد بود و در واقع او مترجم ما در طول سفر شد. حالا با مرسدس شخصی و راننده و مترجم در حال گشتن در کل منطقه بودیم. عجب اوضاعی است! چه کسی برنامه این سفر را نوشته! من بدون شک نبودم!
در ایرکوتسک سوشی مبسوطی خوردیم
و بعد به یک سلمانی رفتیم تا سر و صورتی صفا دهیم. استاد سلمانی ازبک بود و بسیار خوب ما را اصلاح کرد!
در ضمن کم کم دارم روسی هم حرف می زنم و بجای yes می گویم Da !
این هم مراسم سلمانی
بعد از آن با این بچه ها به سونای روسی رفتیم. مصالح اصلی ساختمانها در این منطقه چوب روسی است که حس بسیار خوبی دارد وقتی در کلبه ای کاملا از چوب می روی.
این سونا خیلی لوکس درست شده بود و در کنار هتل زیبا که متعلق به پدر کنستانتین بود قرار داشت و ما باز مهمان ویژه سونا شدیم.
بعد از هر بار که به داخل سونا با دمای ۹۰ درجه می شدیم به بیرون درون برف می رفتیم. هوای خنک بعد از آن دمای زیاد خستگی بعد از غواصی را کامل بر طرف کرد.
بعد از سونای روسی یا بانیا مراسم برف مالی
با برگ درخت بزنن آدم را در بخار ۱۰۰ درجه فکر کنم یکی از عذاب های جهنم بود!
همه این تازه مسلمان شده ها که راه میرن و گناه می کنن واسه همینه !
شایان وسط خوردن ترکه پشیمان شد. ولی من یک کم پوستم کلفت تره و درخواست ۲ مامور عذاب کردم. خلاصه تا تونستن منو زدن که بلکه پشیمان شم از کرده ام ولی دست آخر منو از جهنم انداختن بیرون! گفتن تو درست بشو نیستی !
گفتم تازه مسلمان یاد داستان کشته شدن عطار نیشابوری افتادم. بعد از حمله مغول و نابودی نیشابور و کشته شدن همه! فرمانده مغولها به عطار رسید و گفت اگر التماس کنی ترا ببخشایم! عطار به او خفت فراوان داد پس او قصد کشتنش را کرد. بقیه داستان را عینا نقل می کنم:
و آنگاه، جنگجوئی را به پیش خواند و دستور اتراق داد. جنگجوئی دیگر را فرمان داد تا آب بیاورد برای وضو! آنگاه به عطار گفت: « نماز را اول وقت خوش است. من تازه مسلمانم! دین پدران را ترک گفته ام. خدائی تازه دارم. خدائی که گفته است اگر در راه او بکشم، علاوه بر اینکه اشکالی ندارد، که ثواب هم دارد! بنا بر این نمازم را که خواندم، ترا در راه او می کشم ».
عطار را لبخندی به لب نشست. ریش بلندش را دستی کشید و گفت:
«تو اول باید آدم شوی، سپس صاحب خدای شوی! وگرنه، خدای هم ترا بکار ناید، و نماز نیز نشاید، و جهاد نیز نباید.
آدمیت هم نه به قدرت است، نه به زر است و زیور است، نه به جامه و مقام و شمشیر دو دم است. به عشق است و به مهر است. به عدالت است و سخاوت است. به نشاندن لبخند بر لبان است، نه گریاندن دیدگان. به مرهم زخم دیگران بودن است نه مایۀ رنج و عذاب مردمان… ».
خیلی ها سزاوار شنیدن چنین پاسخی در این روزگار پر از تازه مسلمان شده ها هستند. قسمت شود قبل از مرگم این را به کسی خواهم گفت!
شب دیر وقت به خانه ای چوبی رسیدیم. وقتی وارد شدیم متوجه شدیم که یک هتل کوچک است. به اتاق رفتیم کمی حرف زدیم و وقایع روز را مرور کردیم و ناگهان صبح شد.
وقتی پرده اتاق را کنار زدیم تازه متوجه شدیم که در کنار پیست اسکی هستیم. صبحانه ما روی میز حاضر بود و مثل یک خانه از ما پذیرایی می شد. من به این بچه ها گفته بودم که اسکی می کنم. ایلیا لوازم اسکی خودش را آورد و صاحب هتل که مادر ایلیا بود کارت اسکی خودش را به من داد و من هم که کلا با لباس اسکی به این سفر آمده بودم در پوست نمی گنجیدم. چطور می شود همه چیز با هم جور شود و کنار دریاچه بایکال اسکی کرد.
صبحانه ما در روی میز چوبی هتل
این هم نمای پنوراما از داخل هتل … همه چیز از چوب است
دم در درحال رفتن یا در حال آمدن
پیست اسکی ۳ دقیقه با ماشین با ما فاصله داشت. ایلیا کمی دم در چانه زد و پول پارکینگ پیچیده شد و کارت اسکی مرا برای یک دور شارژ کرد. سوار تله اسکی شدم.
بسیار مرتب تر از پیست های ما. پیست هم مانند بعضی از پیست های اروپا با درخت و در میان جنگل. به بالای پیست که رسیدم متوجه شدم باتری دوربین فیلم برداری تمام شده. سعی کردم از کسی کابل شارژ آن را بگیرم ولی کسی به همراه نداشت. همه سعی می کردند کمک کنند ولی نشد. با نا امیدی به سمت پایین اسکی کردم و البته کلی لذت بردم. به پایین که رسیدم به ایلیا و کنستانتین جریان را گفتم و آنها هم تلاش کردند که این مشکل حل شود بالاخره من باتری دوربین را با پسری که او هم دوربین Gopro داشت عوض کردم و برای بار دوم بلیط اسکی را شارژ کردم و به بالا رفتم. هوا لحظه ای آفتاب و لحظه ای برفی بود. برف خوب و سبک.
شایان هم که کمی مزاجش خراب شده بود از این فرصت استفاده کرد و در هتل استراحت نمود.
از اسکی برگشتیم و به سمت ارشان که ۱۹۰ کیلومتر با مغولستان فاصله دارد و مردمانش چهره کاملا مغولی دارند حرکت کردیم. به این مردم روسها بوریات می گویند. قبل از اینجا سعی کردیم به دیدن قبایل شامان برویم که مردمان بدوی هستند که در جنگلهای سیبری زندگی می کنند و به خدایان طبیعت و جنگل اعتقاد دارند. خیلی دلم می خواست آنها را ببینم. مردمانی شش انگشتی که در تکامل انگشت ششمشان هنوز نیافتاده است!
شامانیزم واقعی در منطقه شرقی بایکال در محلی به نام بارگوزین که ۳ روز تا ایرکوتسک راه است هنوز موجود است که در این فصل از سال رسیدن به آنجا تقریبا غیر ممکن است. یا زمستان یا تابستان. این موقع از سال مسیر گل و لای دارد و ماشین به سختی به آنجا می رود. البته همیشه عده ای کاسب هم از این جماعت در کنار شهرها هستند که ارزش دیدن نداشتند.
به هر حال به سمت آرشان رفتیم. به روستایی کوچک حوالی ۳ عصر رسیدیم. چشمه های آب معدنی و آب گرم گاز دار. مقداری آب گازدار از چشمه نوشیدیم و من قمقمه ام را پر کردم. به سمت بالا حرکت کردیم.
مسیری که بعضی از جاهای آن بسیار لغزنده بود و دره عمیقی به عمق ۴۰ تا ۵۰ متر که در اثر سیل سال گذشته دهانه آن فراخ شده بود می توانست هر لحظه خطر سقوط داشته باشد. به سمت آبشاری حرکت کردیم حدود ۳ ساعت بالا رفتیم و آبشاری یخ زده رسیدیم که از زیر آن آب جریان داشت. کمی در آن اطراف چرخیدیم. بچه ها پیشنهاد کردند که ۵ کیلومتر دیگر برویم و به یک منطقه دیگر برسیم که من به علت نزدیک شدن به قاعده تاریکی هوا دوباره پیر شدم!
پس به پایین برگشتیم. در مسیر برگشت به بنای یادبود سربازان جنگ رسیدیم. به رسم ادب به این سربازان ادای احترام کردم. فکر میکنم سربازان فارغ از اینکه در کدام سمت می جنگند صاحب احترام هستند و برای خانواده های هر کدام از طرفین فرقی نمی کند، آنها شهید محسوب می شوند و صاحب کرامت فداکاریند و مستحق ادای احترام.
چقدر متاسف می شوم از بناهای یادبود سربازان خودمان! کاش کسی را می فرستادند تا ببیند در هر گوشه دور افتاده از روسیه برای ادای احترام به این سربازان چه ساخته اند.
غم انگیز است رفتار ما با کسانی که جانشان را برای ما دادند و یا در آن مهلکه آسیب دیده اند.
کمی پایین تر کودکی کمتر از ۲ ساله که هنوز درست راه نمی رفت به همراه مادرش در این جنگل بی انتها بازی می کرد و مرتب با صورت به روی برف می افتاد و باز بلند می شد و با خنده راه می رفت!
گاهی فکر می کنم ما ضعف های خودمان را به بچه هایمان منتقل می کنیم وگرنه این بچه ها در هر محیطی به راحتی وفق پیدا می کنند.
در اینجا متوجه شدم دیمیتری که روز اول ما را پذیرایی نمود فرمانده تانکهای جنگی بوده که از ۵۰۰ نفرشان در جنگ چچن فقط ۵۰ نفر زنده برگشته اند. خوشحالم که با او آشنا شدم.
بعد از پایین آمدن از کوه و جنگل برای شام به رستوران مغولی همان اطراف رفتیم. مومو غذای محلی این منطقه است. برای درست کردن مومو، در داخل خمیر مقداری گوشت قرار می دهند و سر خمیر را میپیچانند که گره بخورد. چیزی شبیه دلمه ما ولی با خمیر و آنرا درون ظرف آب جوش قرار می دهند تا پخته شود. این غذا را باید با دست خورد. غذای فوق العاده ای است با سوس سویا و سوس تند.
شب به هتل بایکال برگشتیم. کمی دیر وقت بود. من از فرصت استفاده کردم و تا پاسی از شب کنار شومینه کارهای کرده و نکرده را مرور کردم. به اتاق رفتم و باز ناگهان صبح شد.
فردا صبح صبحانه را خوردیم که اینبار چیزی شبیه حلیم خودمان هم جزوش بود. کمی با ایلیا شوخی کردم و قرار شد با هم مچ بیاندازیم و خوب روسها در این زمینه مدعی هستند!
و این بدترین قماربا من است … علی الخصوص دست چپ.
ایلیا راست دست بود …
با برادر کوچک ایلیا که در مدرسه انگلیسی می خواند ولی کمی خجالتی در حرف زدن است معاشرت کردم.
بیرون هتل سگ نگهبان هست. موجودی عظیم الجسه که به آنها گرگ کش می گویند!
این حیوان مهیب که صدایش از فاصله ای دور قابل شنیدن است و دندان هایش به بزرگی و درندگی چاقوی جیبی است و وقتی روی پایش بایستاد می تواند دستهایش را دور گردن من بیاندازد …. با ناز کردن زیر گلویش طاقباز می خوابد و دستهایش را جمع می کند و دم تکان می دهد.
بهش گفتم خجالت بکش مثلا گرگ ها از تو می ترسند! اگر تو این حال ببیننت دیگه جواب سلامت را هم نمی دهند!
این ظاهرهای خشن قلبی کوچک دارند!
در ضمن مکاتبه با دوستان در حین سفر ، دوستی از ایران مرا به یاد سفر سالوک انداخت. منطقه حفاظت شده ای در جنوب خراسان شمالی نزدیک گرمه. در آنجا بدنبال دیدن پلنگ بودیم که خودش داستان مفصلی است. قرارشد یکبار دیگر به آنجا برویم و از هم صحبتی شکاربانان نازنین آنجا لذت ببریم و با آنها به جستجو در طبیعت بکر بپردازیم.
و اینجا و اکنون یاد شعر زیبای آرش از سیاوش کسرایی افتادم:
شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن “پلنگانی ” که در کوه و کمر دارید.
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
پایان بخش پنجم
جهت مشاهده همه سفرنامه از ابتدا تا این قسمت ، مراجعه کنید به :
2 دیدگاه. ارسال دیدگاه
سلام
متن سفرنامه بسیار عالیه بخصوص اینکه مخاطب رو در خودش محو می کنه
بخصوص همچنین سفر بی سابقه ای….
فقظ یه ایراد بزرگ متاسفانه داره اونم عکس های بسیار کم هست .همچنین سفرنامه ای باید با عکس ها و تصاویر مکملش تکمیل بشه
بله . تا حدودی حق با شماست ولی همین هم بسیار ارزنده و قابل تقدیر است . من خودم مثل خیلی های دیگه ، اصلا حوصله نوشتن ندارم و سفرنامه های من همش تصویری است .